• وبلاگ : شهر اومانيستي
  • يادداشت : اومانيست وبلاگ مي‏خواهد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در ضمن اسم اين مطلب هست ( انسان محوري يا تكامل انسان؟)

    عده اي در ايران هستند که مي گويند ما ايراني هستيم، دين ايران زردشت بوده است، پس ايراني بايد فقط زرتشتي باشدو ديگر دين ها وارداتي و متعلق به ايراني ها نيست. سوال مي کنم دين را تعريف کنيد؟ دين مسيري است که از آدم آغاز شد و تا پيامبر خاتم ادامه پيدا کرد هنوز هم ادامه دارد. هدف دين چيست؟ تقرب به خدا و تکامل انسان. ضرورت دين چيست؟ دين نسبت به زمان و مکان بايد قابل فهم و مورد استفاده باشد. يعني اگر شما کلاس پنجم ابتدايي هستيد مطالب درسي دبيرستان براي شما گفته نشود. وقتي کودکي هفت ساله به کلاس اول ابتدايي مي رود به او کمک خواهيم کرد تا پله پله و با صبر و متانت کلاس ها را پشت سر بگذارد و تا دکترا ادامه دهد. در هر مقطع انسان ها فهم و دانش محدود به زمان خود را داشتند و بايستي دين ذره ذره به طوري قابل فهم توسط معلمان پيامبر براي انسان ها محيا شود تا مسير تکامل دچار بحران نشود و پيغمبران هر يک به نوبت آمدند و دين را کامل تر کردند تا آن که خاتم آمد و حجت بر انسان کامل شد. البته اسلام انتهاي دين نيست. اسلام مثال دکتري عمومي است که مي تواند در رشته هاي مختلف ادامه دهد و تخصص بگيرد و هيچ گاه راه تقرب به خدا انتهايي ندارد. سوال بعدي اين است که آيا شما علاقه مند هستيد با داشتن دکترا، در کلاس پنجم ابتدايي بنشينيد و اين دروس را دوره کنيد؟

    اما اگر بي انصاف نباشيم اومانيسم داراي نکات مثبتي هم مي باشد. در اصل مکتب هايي که زاييده ذهن انسان هستند هيچ کدام کامل نيستند زيرا که انسان هيچ گاه کامل نيست. اما اين دليل نمي شود که اين مکتب ها را در انبار گذاشت و زنداني کرد. بايد مورد نقد قرار بگيرند و نکته هاي مثبت آن استخراج شوند. نکته هاي مثبت اومانيسم تازه و جديد نيستند اما براي مردمي که با هيچ منبع کاملي آشنايي ندارند شايد بهترين و قابل فهم ترين مرجع باشد.

    در اومانيسم انسان از دو بعد مورد ارزيابي قرار مي گيرد. فيزيکي و متافيزيکي. در بعد فيزيکي بدن و اجزاي آن تحسين مي شوند و توجه به آن ارزش انساني پيدا مي کند و به عبارت ديگر هر شخصي چهره و بدن مناسب تري داشته باشد از شخصيت برتري برخوردار است. در اسلام نيز توجه خاصي به پاکيزگي موها و آرايش شرعي شده است و ورزش يک امر واجب براي سلامت و زيبايي بدن تلقي مي شود. اما تفاوت در اين است که در اسلام داشتن زيبايي چهره و بدن يک ارزش والاي انساني نيست. در بعد متافيزيکي بحث از مهندسي فکر مي شود. تفکر ، هوش و ذهن انسان آن چنان قدرت مند است که به هر چه اراده کند آن چيز محقق مي شود و اين استعداد فقط ريشه در اراده انسان دارد و رکن ديگري وجود ندارد. حتما مسلمانان با بصيرت مطلع هستند که در قرآن اغلب سخن خداوند با اهالي تفکر و خرد مي باشد و بار ها در اسلام انسان به تفکر سفارش شده است و تاريخ اسلامي نشان داده است که هميشه اهالي تفکر صاحبان اراده و پيشرو علم و تحول بوده اند. اما تفاوت ديدگاه اومانيسم و اسلام در جايگاه خداوند است که غرب خود را بي نياز نسبت به آن مي بيند اما اسلام انسان را بدون ياري خدا درمانده مي داند. همان طور که معروف است:« از تو حرکت و از من برکت.»

    صاحب نظران غرب مثال کساني هستند که نمک مي خورند و نمکدان را مي شکنند. آنان از قرآن و اسلام بيشترين تاثيرها و برداشت ها را دارند و در مباحث علمي و ادبي و اجتماعي و بهداشتي خود استفاده مي کنند اما اصليت خدا ، کتاب و دين را زير سوال مي برند. وقتي مناظره اي باشد و از آنان پرسيده شود که جايگاه دين در زندگي چيست، با تشويش و منطق هاي کودکانه پاسخ خواهند داد و دين را مثال شکلاتي مي دانند که هر وقت حوس کردي مي تواني در يخچال را باز کنيد و آن را بخوريد. دليل داشتن اين تشويش در بيان سخنان پيرامون دين، نداشتن ايمان است نسبت به حرف هايي که مي گويند.

    شما اگر خود را آگاه و عالم مي دانيد، چرا براي ايمان به خدا معجزه هاي دوره باستان را طلب مي کنيد؟ انسان هاي پيش از دوره اسلام و مسيح ، نادان و نا آگاه بودند و علم آنان درباره جهان بسيار محدود بود و نياز به ديدن معجزه هايي شبيه به شعبده داشتند. شما که پاي خود را در سياره هاي ديگر هم گذاشتيد و تا عمق درياها هم پيش رفتيد؛ شما که موجودات زنده را شبيه سازي مي کنيد؛ با اين همه ادعاي در علم و دانايي باز هم براي اثبات خدا معجزه مي خواهيد؟! بدانيد که بسيار نادان هستيد اگر جهان را بشناسيد و اندکي در وجود خدا شک کنيد.

    اما اين خوشبختي کافي نيست. اين طبقه هاي اجتماعي هر لحظه ممکن است در اثر پديد آمدن نابغه اي از هم پاشيده شود و صاحبان سرمايه اين زندگي موروثي را از دست بدهند. ديگر روش هاي قديمي و باستاني مانند زنده به گور کردن و يا کشتن نوزاد در گهواره ها و يا محروم کردن کودکان از علم و دانش کارايي ندارد و بايد جور ديگر استعداد ها را خاموش کرد و آنها را در جريان اومانيسم نگه داشت. راه حل نه تنها مشکل و گران نيست بلکه بدون هزينه و پر از سود است. وقتي کودکي گريه مي کند با گرفتن يک شکلات آرام مي گيرد و وقتي بي تابي مي کند و مي خواهيم او را از دنياي بيرون اتاق اش بي اطلاع نگه داريم يک وسيله بازي برايش محيا مي کنيم و ساعت ها و روز ها مشغول بازي مي شود. در ذات انسان استعدادهايي نهفته است که اگر در مسير اومانيسم قرار بگيرند بهترين سرگرمي خواهند بود. يکي از اين استعدادها عشق است. اما نه عشقي که افلاطون تعريف مي کند. اين عشق شايد بيشتر تاثير گرفته از ناتيوراليسم ( طبيعت گرايي ) باشد. اما بازسازي شده مکتب جديد اومانيسم.

    عشقي که اومانيسم و غرب تعريف مي کند تفاله حقيقت عشق است که آن نيز وام دار شرق است. وقتي بگوييم اگر شرقي نبود غرب امروزي هم نبود، بي راهه نگفته ايم. دنياي شرق با هزاران سال سابقه تاريخي ثبت شده، مرجع و منبع خوبي است براي پديد آمدن غربي که امروزه براي شکست نخوردن در جنگ فرهنگي دست به تاريخ سازي و تخريب تمدن ها مي زند. نمي خواهم بگويم که غرب آن چنان عبث و خالي از تمدن و فرهنگ است که اکنون نقاب فرهنگي به صورت کشيده است بلکه مي گويم اين استعمار غرب است که حتي به فرهنگ و آداب يک ملت نيز احترام نمي گذارد و از هر فرصتي استفاده مي کند تا فرهنگ هاي غني را يا به تاراج ببرد يا آن که تخريب کند. به تعبير زيباي دکتر حداد عادل که مي گويد:« اين فرهنگ برهنگي غرب از برهنگي فرهنگي او ناشي مي شود.» خنده آور است که غرب امروزه معلم عشق و معرفت براي شرق شده است. شرقي که ورق به ورق تاريخ و ادب او سرشار از عشق است. تاريخ شرق و به خصوص تاريخ عرفان اسلامي از آب خضر يا همان آب حيات به تکرر گفته است. خضر پيامبر از تاريکي گذر مي کند و به چشمه اي مي رسد که نوشيدن از آن چشمه جاودانگي را براي او به ارمغان مي آورد. اين چشمه همان دهان معشوق است. اين حقيقت عشق است و اين لطافت و پاکي را در غرب به سخره گرفتند و امروز شاهد آن هستيم که غرب وحشيانه اين لطافت و پاکيزگي را به لجن کشيد و اين لجن و تفاله را براي شرق صادر مي کند. غرب با اين فرهنگ برهنگي به کجا خواهد رسيد و جهان را به کدام منزل خواهد رساند؟ کساني به اصطلاح هنرمند در غرب از نداشتن امنيت معلم زن در مدارس ابتدايي فيلم مي سازند و به آن افتخار مي کنند. تا کجا مي شود حرمت زن و مرد و عشق را شکست و ساکت ماند و در اين توهم به سر برد که آزاد و خوشبخت هستيم؟ اين عشقي که غرب تعريف مي کند به راستي انتهايش کجاست؟ متاسفم بعضي را مي بينم که به قوانين و رسوم بي پايه و اساس عشق غربي عمل مي کنند و حفظ بودن اشعار حضرت لسان الغيب را به رخ هم مي کشند و بعد هم مشاعره با اشعار شيخ شيراز و آخر چه؟! دلگير مي شوم وقتي مي بينم کساني پرچم فرهنگ غرب را بالا مي برند ولي در مجامع ادبي ايراني کباده وطن پرستي مي کشند. دلم آتش مي گيرد وقتي مي شنوم جوان نسل امروز مي گويد ما مستعمر کشور «الف» هستيم، اي کاش مستعمر کشور «ب» بوديم! روحم له مي شود وقتي مي بينم مردم بازيچه استعمار شده اند و از مرگ انساني خوشحال مي شوند و يا بي تفاوت از کنار آن مي گذرند و يا آن را بازيچه حزب و گروه خود مي کنند.

    آنان گفتند که انسان چنان به خدا شباهت دارد که به حقيقت شايسته خلافت او در زمين است. بعد گفتند انسان صاحب زمين است و آسمان متعلق به خداست. بعد گفتند هر چه هست بوده است و هر چه به وجود مي آيد خالق اش فکر وهوش انسان است. يعني انسان به هر چه اراده کند آن چيز محقق مي شود و انسان قادري بي همتا ست. چگونه واژه خدا يا GOD را براي خود حل کنند؟ خب پاسخ ساده است. انسان هوش و منطق دارد و بايد از علم کمک بگيرد. وقتي پرسيده شود انرژي را تعريف کنيد مي گويند انرژي نه به وجود مي آيد و نه از بين مي رود. وقتي خدا را تعريف کنيم مي گوييم خدا نه به وجود آمده است و نه از بين مي رود، پس طبق اين معادله خدا مساوي است با انرژي. به همين سادگي مشکل برطرف شد. خدا همان انرژي است که ما تا به حال به دليل نبودن علم و نا آگاهي گمان مي کرديم خدايي وجود دارد.

    از بين بردن باورهايي که طي هزاران سال سينه به سينه منتقل شده است و ريشه عميقي در فرهنگ و آداب مردم دارد امري بسيار مشکل است. اما اصلاح آن و يا بازي با آن آسان تر و کم هزينه تر است. در حالي که مذهب همه اش بد نيست. مي توان هروقت که شد مثال ابزاري براي رام کردن و يا گمراه کردن و رسيدن به نتيجه اي مطلوب که منافع صاحبان نظر را تامين کند از آن بهره گرفت. مانند حاکمان مکه در زمان بت پرستي که خود هيچ اعتقادي به بت ها نداشتند اما از بت ها به عنوان مهمترين ابزار براي جمع آوري ثروت و القاء جريان ذهني خود در مردم استفاده مي کردند.

    دين در غرب پشت ويترين قرار گرفت و مردم ياد گرفتند که فقط آن را از پشت شيشه نگاه کنند. حالا مردم آزاد هستند. زمان اندک است. متوسط زمان زندگي براي انسان بين 65 تا 70 سال است. هر انساني حق زندگي دارد و اين زندگي متعلق به اوست و بايد آن طور که تمايل دارد زندگي کند. بايد خوش و شاد بود و خوشبختي در رسيدن به آرزوهاست. اگر کسي به آرزوهايش نرسد يک بازنده واقعي است که ديگر فرصت جبران و يا زماني براي رسيدن به آرزويي ديگر را ندارد. اما براي رسيدن به خوشبختي ثروت اولين و مهمترين عامل است که بدون آن جزء خوشبختان درجه سوم جامعه خواهيم بود. نبايد جلوي ثروتمند شدن کسي را گرفت پس بهترين راه تجارت آزاد است. تجارتي بدون قيد و بند و با لوگوي مشتري مداري و با هدف کسب سود بيشتر به هر قيمت. در اين تجارت صاحبان نظر و سرمايه جزء خوشبختان درجه يک و مستمع و مصرف کننده جزء خوشبختان درجه دوم و سوم جامعه خواهند بود. همه در ارکان خود مستقر هستند و فقط با اجازه صاحبان نظر کسي مي تواند اين طبقات اجتماعي را بالا و پايين کند.

    سلام

    مجبورم نظرم را به تفضيل شرح دهم:

    سخن ام را با افلاطون آغاز مي کنم که چنين مي گويد:« عده اي در انتهاي غاري به يکديگرمحکم زنجير هستند. گونه اي که ديدگان آنان به سمت ديوار است. در وسط غار شمعي روشن است و هر حيوان يا احشامي از نزديکي غار عبور مي کند سايه ي آن به روي ديوار مي افتد. آنان که زنجير به دست و رو به ديوار فقط سايه ها را مشاهده کرده بودند تمام دنياي خود را چنين پنداشته بودند که روزي يکي از آنان با سعي فراوان دست خود را از زنجير ها باز مي کند و بيرون از غار مي رود و وقتي با دنياي بيرون غار و آن موجودات که تا آن هنگام فقط سايه هاي آنان را ديده بود مواجه مي شود با شتاب به نزد دوستان خود مي رود و مي گويد که حقيقت را ديده است و اين که شما مي بينيد جز سايه اي از جهان حقيقي نيست. اما آنان که هنوز دست در زنجير داشتند و هنوز سايه ها را مي ديدند به او مي خندند و مي گويند که تو ديوانه اي و حقيقت فقط اين سايه ها مي باشد. »

    اگر به تاريخ غرب مراجعه کنيم با تحجري روبه رو خواهيم شد که از آدم تا به حال نمونه آن کم تر ديده شده است. آنان چنان دچار و گرفتار مذهب هاي ساختگي خود شده بودند که اگر دانشمندي چون گاليله مي گفت زمين گرد است او را کافر مي ناميدند و حکم مرگ او را بدون برگزاري هيچ دادگاهي صادر مي کردند. اگر زني در مجامع عمومي اظهار نظر مي کرد خانواده وي را بايکوت مي کردند. اگر انساني سياه پوست به کليسا پناه مي برد آن را فرستاده شيطان مي دانستند. اين تاريخ چنان سياه بود که نتيجه اش جز به وجود آمدن مکتبي به نام اومانيسم ( انسان محوري ) نبود. مکتبي با لباسي زيبا وادکلن زده که هر انسان خامي را با هر مذهب و هر جنس و هر رنگي راضي مي کند.

    فكر مي كنم آنچه مي خواستم پيدا كردم...

    پاسخ

    سلام. ممنون كه سر زديد. چي مي‏خواستيد؟ چي پيدا كرديد؟