سلام
مجبورم نظرم را به تفضيل شرح دهم:
سخن ام را با افلاطون آغاز مي کنم که چنين مي گويد:« عده اي در انتهاي غاري به يکديگرمحکم زنجير هستند. گونه اي که ديدگان آنان به سمت ديوار است. در وسط غار شمعي روشن است و هر حيوان يا احشامي از نزديکي غار عبور مي کند سايه ي آن به روي ديوار مي افتد. آنان که زنجير به دست و رو به ديوار فقط سايه ها را مشاهده کرده بودند تمام دنياي خود را چنين پنداشته بودند که روزي يکي از آنان با سعي فراوان دست خود را از زنجير ها باز مي کند و بيرون از غار مي رود و وقتي با دنياي بيرون غار و آن موجودات که تا آن هنگام فقط سايه هاي آنان را ديده بود مواجه مي شود با شتاب به نزد دوستان خود مي رود و مي گويد که حقيقت را ديده است و اين که شما مي بينيد جز سايه اي از جهان حقيقي نيست. اما آنان که هنوز دست در زنجير داشتند و هنوز سايه ها را مي ديدند به او مي خندند و مي گويند که تو ديوانه اي و حقيقت فقط اين سايه ها مي باشد. »
اگر به تاريخ غرب مراجعه کنيم با تحجري روبه رو خواهيم شد که از آدم تا به حال نمونه آن کم تر ديده شده است. آنان چنان دچار و گرفتار مذهب هاي ساختگي خود شده بودند که اگر دانشمندي چون گاليله مي گفت زمين گرد است او را کافر مي ناميدند و حکم مرگ او را بدون برگزاري هيچ دادگاهي صادر مي کردند. اگر زني در مجامع عمومي اظهار نظر مي کرد خانواده وي را بايکوت مي کردند. اگر انساني سياه پوست به کليسا پناه مي برد آن را فرستاده شيطان مي دانستند. اين تاريخ چنان سياه بود که نتيجه اش جز به وجود آمدن مکتبي به نام اومانيسم ( انسان محوري ) نبود. مکتبي با لباسي زيبا وادکلن زده که هر انسان خامي را با هر مذهب و هر جنس و هر رنگي راضي مي کند.