• وبلاگ : شهر اومانيستي
  • يادداشت : اومانيست وبلاگ مي‏خواهد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اما اين خوشبختي کافي نيست. اين طبقه هاي اجتماعي هر لحظه ممکن است در اثر پديد آمدن نابغه اي از هم پاشيده شود و صاحبان سرمايه اين زندگي موروثي را از دست بدهند. ديگر روش هاي قديمي و باستاني مانند زنده به گور کردن و يا کشتن نوزاد در گهواره ها و يا محروم کردن کودکان از علم و دانش کارايي ندارد و بايد جور ديگر استعداد ها را خاموش کرد و آنها را در جريان اومانيسم نگه داشت. راه حل نه تنها مشکل و گران نيست بلکه بدون هزينه و پر از سود است. وقتي کودکي گريه مي کند با گرفتن يک شکلات آرام مي گيرد و وقتي بي تابي مي کند و مي خواهيم او را از دنياي بيرون اتاق اش بي اطلاع نگه داريم يک وسيله بازي برايش محيا مي کنيم و ساعت ها و روز ها مشغول بازي مي شود. در ذات انسان استعدادهايي نهفته است که اگر در مسير اومانيسم قرار بگيرند بهترين سرگرمي خواهند بود. يکي از اين استعدادها عشق است. اما نه عشقي که افلاطون تعريف مي کند. اين عشق شايد بيشتر تاثير گرفته از ناتيوراليسم ( طبيعت گرايي ) باشد. اما بازسازي شده مکتب جديد اومانيسم.

    عشقي که اومانيسم و غرب تعريف مي کند تفاله حقيقت عشق است که آن نيز وام دار شرق است. وقتي بگوييم اگر شرقي نبود غرب امروزي هم نبود، بي راهه نگفته ايم. دنياي شرق با هزاران سال سابقه تاريخي ثبت شده، مرجع و منبع خوبي است براي پديد آمدن غربي که امروزه براي شکست نخوردن در جنگ فرهنگي دست به تاريخ سازي و تخريب تمدن ها مي زند. نمي خواهم بگويم که غرب آن چنان عبث و خالي از تمدن و فرهنگ است که اکنون نقاب فرهنگي به صورت کشيده است بلکه مي گويم اين استعمار غرب است که حتي به فرهنگ و آداب يک ملت نيز احترام نمي گذارد و از هر فرصتي استفاده مي کند تا فرهنگ هاي غني را يا به تاراج ببرد يا آن که تخريب کند. به تعبير زيباي دکتر حداد عادل که مي گويد:« اين فرهنگ برهنگي غرب از برهنگي فرهنگي او ناشي مي شود.» خنده آور است که غرب امروزه معلم عشق و معرفت براي شرق شده است. شرقي که ورق به ورق تاريخ و ادب او سرشار از عشق است. تاريخ شرق و به خصوص تاريخ عرفان اسلامي از آب خضر يا همان آب حيات به تکرر گفته است. خضر پيامبر از تاريکي گذر مي کند و به چشمه اي مي رسد که نوشيدن از آن چشمه جاودانگي را براي او به ارمغان مي آورد. اين چشمه همان دهان معشوق است. اين حقيقت عشق است و اين لطافت و پاکي را در غرب به سخره گرفتند و امروز شاهد آن هستيم که غرب وحشيانه اين لطافت و پاکيزگي را به لجن کشيد و اين لجن و تفاله را براي شرق صادر مي کند. غرب با اين فرهنگ برهنگي به کجا خواهد رسيد و جهان را به کدام منزل خواهد رساند؟ کساني به اصطلاح هنرمند در غرب از نداشتن امنيت معلم زن در مدارس ابتدايي فيلم مي سازند و به آن افتخار مي کنند. تا کجا مي شود حرمت زن و مرد و عشق را شکست و ساکت ماند و در اين توهم به سر برد که آزاد و خوشبخت هستيم؟ اين عشقي که غرب تعريف مي کند به راستي انتهايش کجاست؟ متاسفم بعضي را مي بينم که به قوانين و رسوم بي پايه و اساس عشق غربي عمل مي کنند و حفظ بودن اشعار حضرت لسان الغيب را به رخ هم مي کشند و بعد هم مشاعره با اشعار شيخ شيراز و آخر چه؟! دلگير مي شوم وقتي مي بينم کساني پرچم فرهنگ غرب را بالا مي برند ولي در مجامع ادبي ايراني کباده وطن پرستي مي کشند. دلم آتش مي گيرد وقتي مي شنوم جوان نسل امروز مي گويد ما مستعمر کشور «الف» هستيم، اي کاش مستعمر کشور «ب» بوديم! روحم له مي شود وقتي مي بينم مردم بازيچه استعمار شده اند و از مرگ انساني خوشحال مي شوند و يا بي تفاوت از کنار آن مي گذرند و يا آن را بازيچه حزب و گروه خود مي کنند.